A review by zidaneabdollahi
تنهایی پر هیاهو by پرویز دوایی, Bohumil Hrabal

5.0

|نه در آسمانها نشانی از عطوفت است و نه در وجود آدمیزاد دو پا|
|نه! نه در آسمانها نشانی از رأفت و عطوفت وجود دارد، نه در زندگی بالای سر و نه زیر پای ما و نه در درون من.|


بی رحمی، سردی و نبود عاطفه؛ چیزیست که نصیب هانتا (شخصیت اصلی کتاب) در زندگی شده است. موجودی حساس و ظریف که به عشق، به زیبایی، به عطوفت امید داشت، اما زندگی به او آموخت که جهان چیزی جز بی مهری و درد نیست؛ شاید به همین دلیل هم هست که در جای جای کتاب جملاتی این چنین وجود دارد.
تنها هنگامی که هانتا داستان خود و عشقش، دخترکی کولی، را تعریف می کرد، گمان کردم که آری هرابال به عشق ایمان دارد و اینکه درنهایت عشق فرجامی دارد ... به همین سبب در دفترچۂ یادداشتم نوشتم که چه زیباست عشق دخترک کولی و هانتای تنها به یکدیگر ... عاشق و معشوقی که توقعی جز عشق از هم ندارند ... تا حدی که نه دخترک نام هانتا را می داند و نه هانتا نام دخترک را... و برگی تمام در ستایش عشقشان و جزئیاتش و خوشیهایش نوشتم! بعد از آن ادامه دادم به خواندن و دیدم که چه بر سر عشقشان آمد ... متوجه شدم که عشق نیز بهانه ای بود برای نشان دادن سردی، نامهربانی و بی روحی این زندگی. هانتا در انتهای تعریف مردن داستانش عشقش به دخترک کولی می گوید:
|نه، آسمان عاطفه ندارد، ولی احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است، چیزی که مدتهاست که آن را از یاد برده ام.|

خستگی و کوفتگی ذهنم
با پایان کتاب، دیدم که نایی در بدنم باقی نمانده است؛ خستۂ خسته، تمام بدنم کوفته شده بود. گویی حجمی عظیم بر اندامم سنگینی می کرد. آن چنان از جملات هرابال متأثر شده بودم که مثل هانتا وقتی که چندین سبو آبجو در زیرزمینش نوشیده بود، مجبور شدم چهار دست و پا راه برون و خودم را به تختم برسانم. افکارم دربارۂ داستان، در ذهنم رژه می رفتند و گویی جادو شده بودم؛ با قصۂ هانتا و عشق قدیمیش، ماریا، می خندیدم و با داستان کتابها و معشوق کولی اش چشمانم خیس می شد. وقتی مادرم بیدارم کرد، پرسید که چرا روی کتاب بیچاره خواب رفته ام؟! که شاید کتاب را له می کردم؛ غافل از اینکه این وزن سنگین جملات کتاب است که دارد من را زیر خودش له می کند ... نابود می کند! زیرا که هرابال خود به نقل از تورات می گوید: «ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها هنگامی جوهر خود را بروز می دهیم که درهم شکسته شویم». به این اعتقاد دارد که:
تا کاملا از پا درنیامده ایم، جوهر واقعی خود را بروز نمی دهیم.
به همین سبب، با داستانش، خواننده را می شکند و خرد می کند، مثل زندگی؛ تا شاید اندکی از جوهر واقعیمان را از وجودمان بیرون کشد و به ما نشان دهد. او می داند که برای ساختن، باید خراب کرد و برای خراب کردن، باید ساخت. بنابراین، به خواننده اش می گوید که نابود شو تا بدانی که چه در درونت است، مثل شخصیت داستانش، هانتا!

تنهایی پر هیاهو
نام کتاب را به زبان انگلیسی پیدا کردم که ترجمه اش «یک تنهایی بسیار بلند» می شد؛ بلند هم اینجا منظورش صدا بوده؛ هیاهو هم که داد و فریاد می شود. نام زیباییست اما نمی دانم ایا واقعا به آنچه نام کتاب باید باشد، در زبان فارسی، نزدیکترین عنوان تنهایی پر هیاهوست. هرچند که خودم نامی از این زیباتر به ذهنم نرسید اما احساس می کنم حسی که با دیدن نام کتاب گرفتم، متفاوت از داستان بود.
نویسنده سبک خاصی از نوشتن برای خود دارد که در بین کتابهایی که تا اکنون خوانده بودم، بی مثال بود. روایت بسیار سادۂ داستان از زبان شخصیت اصلی، که پیرمردی ساده و تنهاست، طوری که تمام وقایع را در نهایت پاکی و حسن نیت تعریف می کند، برایم جالب بود؛ نویسنده اجازه نمی داد که نتیجه ای در ذهن خواننده کاشته شود بلکه با بیان مثبت کل وقایع داستان، خواننده را مجاب می کرد که خود نتیجه بگیرد و بیاندیشد؛ البته می توان به کتاب به عنوان یک داستان صرف بسیار تراژیک نیز نگاه کرد، اما اطمینان دارم که نویسنده ای که این چنین در خلال داستانش و حرفهایش از فلاسفه (نیچه، هگل، ارسطو، افلاطون، سارتر، کامو و بیشتر از همه از کانت) تأثیر گرفته، تنها برای صرف بیان داستان نمی نویسد؛ بلکه می نویسد که جهان بینی و نگرش خواننده را تغییر بدهد و امیدوارم برای من هم چنین بوده باشد، وگرنه خواندن و نخواندنش توفیری ندارد.
با خواندن زندگی نامه و مقدمه هایی که در ابتدای کتاب، بسیار به جا، نوشته شده اند به راحتی می توان نتیجه گرفت که در تمامی صفحات، زندگی خود هرابال مشهود است. به قول بختیار علی، نویسنده کسیست که دست خواننده را بگیرد و با نوشته هایش او را، درکنار خودش، در آسمانها به پرواز درآورد نه آنکه برای فهم مخاطبش از پرواز در آسمان دست بکشد و به پایین بیاید (نقل به مضمون)؛ با این تعبیر، هرابال، که از خودش برای خودش نوشته، کتابی آنچنان سبک نگاشته که کتاب در هوا معلق می شود و به سوی آسمان می رود و خواننده را نیز با خود به آسمانها می برد؛ البته تجربۂ تنهایی نیز می تواند بر این مسئله تأثیرگذار باشد. نمی شود که حس بودن با خویشتن را برای روزها تجربه نکرده باشی، در محفل های پرشور تک نفره که آدم خودش برای خودش ترتیب می دهد شرکت نکرده باشی، در حالتی نیمه آگاه در خیابانها راه نرفته باشی و نگاه عجیب و سرد دیگران را تحمل نکرده باشی و بخواهی که کتاب برایت سراسر لذت همدردی و بودن تجربۂ مشابه را داشته باشد. شاید به همین سبب هم بود که نتوانستم با برخی صفحاتش ارتباط کامل برقرار کنم:
من می توانم به خودم "تجمل" مطرودبودن را روا بدارم، هر چند هرگز مطرود نیستم، فقط جسما تنها هستم، تا بتوانم در تنهایی ای بسر ببرم که ساکنانش اندیشه ها هستند، چون که من یک آدم بی کلۂ ازلی-ابدی هستم و انگار که ازل و ابد از آدمهایی مثل من چندان بدش نمی آید.

تنهایی هانتا در سراسر کتاب مشهود است و هرابال از آن برای بیان مطالب زیبایی استفاده می کند:
ازش خواستم که مرا ببخشد. نمی دانستم به خاطر چه گناهی باید مرا می بخشید، ولی سرنوشت من این بود. سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود. من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم، به خاطر طبیعت گریزناپذیرم، تقاضای بخشش می کردم.

گویی تقدیر انسانهایی که شبیه بقیه نیستند، چنین است؛ اینکه باید بخاطر بودنشان از بقیه عذر بخواهند. جهان و آدمیانش تفاوت را برنمی تابند و با دیدن حالشان به هم می خورد؛ چنان که فرد را مقصر می دانند که چرا چنین نیست؛ چنان که شوپنهاور می گوید بیشتر نژاد بشر را احمق هایی تشکیل داده اند که تنها با انسان هایی می توانند دمخور شوند که چون خودشان احمق باشند و مهر تأییدی برحماقتشان بزنند. اگر چنین نباشد با او به اکراه رفتار می کنند و حتی برای اشتباهات خودشان نیز او را مقصر می پندارند. هرابال نیز این را می دانسته و برای همین شخصیتی را خلق کرده که این چنین تنهاست که این را نشان دهد، چون با همه متفاوت است.

طعنه ها و نمادها
قسمتی از داستانهای کتاب اشاره به اتمسفر سیاسی دوران مختلف کشور چک و حکامی که بر آن حکم می کردند، دارد؛ بنابراین دانستن جو سیاسی چک در قرن بیستم شاید بر فهم داستان مخصوصا در داستانهایی که هرابال در زمان حال در کتاب و زمانی که با معشوق کولیش بوده، تأثیر بسزایی داشته باشد؛ برای مثال هانتا در فصل سوم کتاب تعریف می کند که در بازدیدش از فاضلابهای شهر پراگ، دو گروه اصلی موش بر سر آشغالها و مساحت فاضلابها (که گروهی سفید بوده اند و گروهی نیز خاکستری!) دائما با هم در جنگ بوده اند؛ فرماندهانش را دیده که نطق هایی غرا دربارۂ جنگ نهایی و پیروزی سر داده اند و اینکه در نهایت موشهای خاکستری به سبب جثۂ بزرگترشان پیروز شده اند. آنگاه دوباره گروه پیروز دو دسته شده اند که بر سر منابع و سرزمین با هم اختلاف پیدا کرده و با هم به جنگ پرداخته اند و در آخر از زبان هانتا می گوید که جنگ چگونه باعث توازن موشها شده است! در آخر نیز نقل قولی از هگل می آورد:
تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت متحجر است، وضع بی تحرک احتضار، و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال مبارزه ای مدام، برای توجیه خویش است، مبارزه که به وساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد.

با خواندن روایت مذکور از زبان هانتا در فصل سوم، بی درنگ به یاد کتاب فاشیسم مارک نئوکلوس می افتم که طی توضیح تفکرات فاشیست ها، دربارۂ نظر آنها در رابطه با جنگ و اینکه زندگی واقعی و سرشت راستین بشر را در جنگ می بینند که تعادل زندگی و غنای آن را به ارمغان می آورد، صحبت می کند.
اینگونه داستان های طعنه آمیز و تفکرات در کتاب فراوان است که قطعا بر زیبایی کتاب بسیار افزوده است.

زیبایی
گاهی از متن هیچ نمی توان فهمید؛ تنها زیبایی و دل انگیزیش مشهود است و بس. منظورم این نیست که کلمات را نفهمی، خیر؛ بلکه مقصودم این است که خواننده تنها حس می کند نه فکر. نمی داند چرا، نمی داند چگونه! اوایل طی خوانش برخی از کتابها برایم آزاردهنده بود، اما اکنون گمان می کنم که اهمیتی ندارد. آنچه برایم اهمیت دارد، لذت خوانش کتاب است، لرزاندن روحم است و گاهی، آن هم تنها گاهی نه همیشه، تفکر دربارۂ برخی مسائلی که کتاب مطرح می کند. آنچه بنظرم اهمیت دارد، این است که خواننده تکه ای گمشده از خودش را در کتاب پیدا کند و بداند که از یک زاویه، هستند کسانی که زندگی را مانند او می بینند. عشق بین هانتا و ماریا در این کتاب برایم چنین بود و در جایی گفته های کانت نیز برایم چنین بود:

کتاب را ورق زدم و به جوانی کانت رسیدم و یک قطعۂ حتی زیباتر از قطعۂ قبلی پیدا کردم:« هنگامی که روشنایی لرزان شبی تابستانی، پر از تلألؤ ستاره ها و ماه بدر تمام است، من به اوج آن نازکدلی می رسم که از حس دوست داشتن جهان و در عین حال تحقیر این جهان، تشکیل یافته است...»
با خواندنش تنها می توانم همدردیم را کانت و هرابال حس کنم و آن چنان از حس سرشار شوم که چشمانم خیس اشک شود ...

در دفترچه ام چیزهایی بسیار بیشتری نوشته ام که اینجا بیانشان نمی کنم به سبب آنکه با گفتنشان شلید داستان تازگیش را از دست دهد و اینکه نکات مدنظرم آنقدر زیاد هستند که نوشتن همه شان اینجا مقدور نیست.

در سکوت شبانه، سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به زبانی بی نام با انسان از جیزهایی، از اندیشه هایی سخن می گوید که می فهمی ولی نمی توانی وصف کنی.
تئوری آسمانها، کانت


پ.ن: فصل آخر کتاب کلا موزیک "صدای سکوت" پخش میشد خیلی به حس و حال کتاب میخورد:)))
The sound of silence
Disturbed
https://m.youtube.com/watch?v=u9Dg-g7t2l4