A review by zidaneabdollahi
برادران کارامازوف by صالح حسینی, Fyodor Dostoevsky

5.0

تابلوی ناتمام
قرار بر این بوده است که این اثر، قسمت اول یک سه‌گانه باشد، اما عمر داستایفسکی قد نمی‌دهد؛ قطعاً وقتی اثری با این پیش‌فرض نوشته می‌شود، نیازمند تمامیتِ خود برای بیان مقصودش خواهد بود؛ بنابراین، طیِ خوانش متن به‌راحتی می توان نتیجه گرفت که دایستایفسکی خواننده را به‌صبر تشویق می‌کند تا با رسم تمامیِ قسمت‌های تابلوی افکارش، مقصود کلی را عرضه کند؛ بدونِ شک هدفی از کل داستان در میان بوده و مخاطب با خوانشِ قسمتِ اول، تنها به سمت آن حرکت کرده‌ است اما نتوانسته به آن برسد؛ در نتیجه اکنون تنها می‌توانیم حدس بزنیم که مقصود کجا بود. اثر هنری ناتمام است، اما بخش‌هایی که تکمیل‌شده نشان می‌دهد که با این وجود نیز با یک شاهکار طرفیم. آنچه گفته شد، خود می‌تواند به ما دلیل برخی از نقاط کور اثر توضیح دهد و اثبات کند، داستایفسکی حرف‌هایی بس بیشتر برای گفتن داشت.

کتاب مقدس
نویسنده چندسالی در اردوگاه کار اجباری بوده است، پس از آنکه از پای چوبۀ دار نجات پیدا کرده است؛ تنها کتابی هم که پس از نجات یافتن از مرگ، در تبعیدش با خود دارد، کتاب مقدس است. چنین سرگذشتی نشان میدهد چرا روایت این اثر( نه مفهوم غیرداستانی) تا این حد، به سراغ کتاب مقدس رفته است و کاراکتر‌ها رنگ زیادی از مسیحیت دارند، از راکیتین که ما را یاد یهودا می‌اندازند تا حالت مریم گونۀ کاتیا، جلوه‌ای از مسیح در آلیوشا و میتیا، ایوان گاهی چون حاکم فلسطین و ...

نقبی به عمق روح آدمی
ورای تفکرات فلسفی اثر، کتاب را بیشتر راهی برای شناخت درون (روح/روان) می‌یابم؛ تمامی کاراکترها جنبه‌ای از شخصیت یک انسان‌اند؛ پدر طفیل و شهوتران، پیر پارسا، آلیوشای عابد و پاک، ایوان متجدد، میتیای حساس، اسمردیاکف رجاله و ... . تحول انسان‌های رمان، تفکراتشان، شک هایشان و یقین‌هایشان، در هر قسمتی برای طیفی از خوانندگان، حس همزادپنداری را بوجود می‌آورد؛ به‌یقین این مسئله با اندیشه صورت گرفته و داستایفسکی همچنان که پیش می‌رود با ریختن تمامیت روح و روانش بر دایرۀ روایت (به عنوانِ یک انسان-نویسنده) در تلاش است تا همین تجربۀ روانی را در خواننده القا کند. شاید به همین سبب نیز است، که عده‌ای خود را در آلیوشا می‌یابند، عده‌ای در میتیا و ... . همگی جنبه‌ای از روان شخصیت‌ها را داریم و رمان چون منشوری ساخته شده از این شخصیتها روحمان را تجزیه می‌کند تا بفهمیم که چیستیم.
شاهدی دیگر بر این موضوع بحث «سایه» است. هرچند بیانِ اینکه دقیقاً کدام کاراکتر، سایۀ دیگریست تا حدی دشوار است اما با کمی تفکر می‌توان فهمید که عموماً انسان‌های رمان برادران کارامازوف درتضاد یکدیگرند؛ با این وجود نمونۀ عینیش را می‌توان در گفتگوی شیطان و ایوان یافت که ایوان می‌داند توهمش با او سخن می‌گوید؛ همان ایوان-درون/توهم- است که با بیرون ایوان بیرونی، آنچه که دیگران می‌بینند، صحبت می‌کند. این یکی از بی‌نظیرترین قسمت‌های کتاب (و کل آثار ادبی) است و موجب شد درک کنم چرا فروید شیفتۀ این اثر بود (جدا از مغولۀ پدرکشی و عقدۀ ادیپ).
نویسنده برای رسیدن به این هدف، صفحه‌های زیادی از نوشته‌اش را صرف تجزیۀ تفکراتِ شخصیت‌ها کرده است؛ با هر عمل انسان‌های داستانش، پای اندیشه‌هایشان را هم به میان می‌کشد و چنین است که مخاطب می‌تواند که خود را در آنها بیابد. دایرۀ اعمال و اندیشه‌های شخصیت‌ها آنقدر وسیع و عمق روانِ آنها آنچنان زیاد است، که با اندکی تفکر خواننده متوجه می‌شود که در موقعیتی این چنین چه می‌کرد. همین نیز سبب شناخت بیشتر مخاطب از خود می‌شود.
داستایفسکی هم، به زعم من، هستۀ وجودیش آلیوشاست؛ این مسئله شاید تاحدی برگردد به تجربۀ نزدیک به مرگ او، تبعیدش و اعتقادش به مسیحیت؛ هرچند که قطعاً تکه‌هایی از همه‌شان را در وجودش دارد و شاید هر کدامشان دوره‌ای زمام روحش را در دست گرفته‌اند. اهمیت نکته در این است که باید داستایفسکی این چنین خوب، روحش را شناخته باشد تا بتواند این چنین اثر عمیقی بنویسند؛ صرف مشاهدۀ ابژکتیو رویدادهایی که بر دیگران رخ داده پ، نمی‌تواند موجب شود تا بازآفرینی وقایع در یک رمان این چنین قوی بروز کند.

اندیشه
داستایفسکی برای بیان مقصودش در هر زمینه‌ای از اندیشه، در خلال داستان دو جریان را پرورش می‌دهد. این دو جریان طی پرورده شدن و پس از رشد کامل، با یکدیگر برخورد می‌کنند (سنتز) و هماهنگ با این برخورد‌ها، او حرفش را می‌گوید اما نه قاطعانه؛ چرا که به‌یقین داستایفسکی پرسش‌های زیادی در ذهن داشته و پاسخ‌هایی نیز برای آنها؛ اما خود او نیز نمی‌توانسته با اطمینان بر این پاسخ‌ها تکیه کند. بنابراین، هیچگاه نتیجۀ برخورد جریان‌ها (سنتز) موجود نیست؛ او بوسیلۀ داستانش اندیشه‌ها را پرورش می‌دهد و به خواننده عرضه می‌کند. این خواننده است که باید بیندیشد. نمونۀ این مسئله را می‌توان در اعترافات سه فصلی شخصیت‌ها (برای مثال ایوان و پدر زوسیما) دید.

ستم همیشگی
آنچه به‌گمانم از نگاه بیشتر خوانندگان این اثر گم می‌شود، روایت و داستان است؛ نثر غافلگیرکنندۀ و اعمال غیرقابلِ پیش‌بینیِ داستایفسکیست که زمینه‌ای شده برای آن همه اندیشه‌های فلسفی که همه آن‌را می‌بینند؛ زمنیه‌ای که ساختنش بسیار دشوارتر است از بیان صرف اندیشه (آقای حسینی چند نمونه‌اش را در انتهای ترجمه نوشته‌ است). نویسنده باید داستان و مفهوم را در یک راستا قراردهد، در عین حال که روایت را حاملِ مفهوم کند. این کار را داستایفسکی به حد اعلای خود انجام داده و از نگاه من روایت بوده که توانایی چنین مانُوری را به مفهوم داده است.

صبر، کلیدِ ستایش
ناباکوف (مخالف سرسخت داستایفسکی!) می‌گوید: «ادبیات، ادبیات راستین، را نباید چون معجونی یحتمل مفید برای قلب یا مغز- مغز، این معدۀ روح- فرو بدهید. ادبیات را باید گرفت و ریزریز کرد، بند از بندش جدا کرد، لهش کرد. بعد می‌توان رایحۀ تند و دوست‌داشتنی‌اش را در کف دست بوئید، می‌توان آن را جوید و با لذت بر زبان غلتاند؛ و آن‌وقت و فقط همان‌وقت می‌توان طعم کمیابش را، آنگونه که حقیقتاً استحقاق دارد، درک کرد و به این ترتیب است که ذره‌های خرد و خمیرشده‌اش در ذهنتان به هم می‌پیوندند و زیباییِ وحدتی را آشکار می‌کنند که شما چیزی از خونِ خود به آن داده‌اید»
از این گفته استفاده می‌کنم تا بگویم که هرچند ادبیات در درجۀ اول لذتی برای روح است، اما نیاز دارد که آن را هم آزار دهد، بپرورد و بیالاید؛ باید که کتاب را پاره کنیم، خرد کنیم، بجویم و بجویم و در همان دهان گوارشش را تمام کنیم؛ باید که پس مانده‌اش را هم نگه داریم و آن را نیز به خورد روح دهیم. مرادم از گفته‌ام تمامیِ یک اندیشه نیست، بلکه جانِ کلام آن، شیره‌اش، کلیتش یا مفهومش است؛ باید بخوانیم تا بفهمیم نه تا خوانده باشیم، نه تا لذت برده باشیم، نه تا بدانیم داستان چه بود. صرف خوش بودن و لذت بردن برای کتاب کافی نیست؛ باید که چیزی در پسِ آن باشد، چیزی که پس از طعم شیرین یا تلخ داستان، به ما معرفتی بدهد تا اندکی بهتر سؤالات گوشه‌ گوشۀ ذهنمان را حلاجی کنیم؛ و مقصودم این نیست که نباید از خوانش کتاب لذت برد، چه بسا گاهی همان جان‌مایه باشد که روحمان را تازه کند، اما تنها نباید مقصودمان خوشیِ خواندن- این مخدرِ کذایی که آنچنان بلای جان شده که مورد علاقه‌هایمان، نوشته‌هایی زرد شده که تنها کاربردشان، تمیز کردنِ ماتحت است- و تجربۀ یک داستان دیگر باشد.
چنین کتاب باعظمتی، شایسته است که چنین خوانده شود. باید که به حرفش گوش دهیم، ببینیم، تجربه کنیم و فکر کنیم، فکر ... باید تا آنجا که ذهنمان پیش می‌رود عمقش را بکاویم هرچند شیرین، هرچند تلخ. شاید مجبور شویم یک فصل را باز بخوانیم، شاید هم دو فصل و شاید هم نصفِ کتاب یا همه‌اش! اما اینکه رهایش کنیم .... نه، به هیچ وجه. شاید درنهایت تفکراتِ مخاطب، به این نتیجه‌اش رساند که داستان، چرتی بیش نبود، اما باید که با اندیشه به آنجا رسید و این نتیجه، هر چند نشان دهد که کاش خوانده نمی‌شد، کاش این چنین نمی‌بود و به‌خودی خود شایستۀ بیشترین احترام است؛ زیرا این تفکر سبب شده ذهنمان بر نردبان معرفت اندکی بالاتر رود. مطالعۀ این اثر بدین‌گونه قطعاً ما را به این نتیجه می‌رساند که آری ارزشش را داشت، که صبر کردیم و تنها نخواندیمش، بلکه فهمیدیم ( هرچند ناکامل)؛ به‌گمانم ارزش «برادران کارامازوف» اینگونه برای خواننده ثابت می‌شود.

ترجمه
تفاوت چندانی ندارد! باید منتظر یک ترجمه از زبان روسی بود و قطعاً آن زمان انتخاب آن برگردان بهتر است.