A review by bahare
کالیگولا by David Greig, Albert Camus

4.0

کالیگولا پیش از مرگ معشوقه‌ی خود حاکمی معقول بود، اما با مرگ معشوق به ناگاه تغییر می‌کند. گویا ارزش ها برای او تغییر ماهیت پیدا می کنند. او با تجربه‌ی از دست دادن عزیزش به یک لحظه التفات دست پیدا می کند: تجربه‌ی پوچی و نیاز به یک معنا برای زندگی و ادامه دادن

مرگ‌ معشوق سر آغاز اندیشیدن است و این همان بازی مرگبار روشن بینی وجود است که انسان را به گریز از نور دچار می کند.

او به روشنی در مکالمه‌اش با هلیکن، به این مسئله اذعان دارد :«…من عقلم را از دست نداده‌ام و هرگز هم تا این اندازه عاقل نبوده‌ام. فقط ناگهان احساس کردم نیاز به ناممکن دارم. …دنیا به این صورتی که می بینم تحمل پذیر نیست. به همین دلیل احتیاج به ماه دارم، یا خوشبختی‌، یا جاودانگی،...»

او در پی تشکیل بهشت خودش روی زمین است، او‌ از انکار پوچی جهان توسط پیشکاران خود به تنگ آمده و در پی پایان دادن به توهم مردم نسبت به پوچی، از اختیار تام خود استفاده می‌کند و سعی می کند نسل بشر را از بین برده و آن را از نو بسازد.

کالیگولا به عنوان مشتی از خروار، در اصل به دنبال دنیایی آرمانی است، و چیزی جز ناکامی در انتظار ایدئولوژی‌اش نیست.

چه بسیار ایدئولوژی ها که نوید دنیای بهتری را دادند و کوشش‌شان در جهت معنا دادن به زندگی چیزی جز ارتکاب سلاخی های بیشتر نبود. ‌

«من هنوز زنده‌ام…»