Scan barcode
A review by zidaneabdollahi
اعتراف by Leo Tolstoy, ليو تولستوي
2.0
چه اعترافی؟
کتاب فرایند ایمان آوردن نویسنده را طی چندین سال نشان میدهد؛ ایمان آوردنی صادقانه و عقلانی از نگاه خودش؛ از شک به همه چیز، نویسنده شروع میکند و متوجه میشود که همانگونه که کانت گفت، نمیشود با عقل مسئلۀ بود یا نبود خداوند را کاری کرد. چون نمیتوان بااطمینان گفت آفرینندهای است و پایۀ عقلی همه چیز سست است، زندگی پوچ میشود و چون پوچ شد، باید خود را نابود کرد؛ اما تولستوی بیشتر میاندیشد و به سراغ راههای مختلفی میرود و در نهایت متوجه میشود که راهبرد عقلی و منطقی در این مسئله راه به جایی نمیبرد و بنابراین نباید دیگر به دنبال جواب در اندیشه بود؛ پس چه کار باید کرد؟ نویسنده میگوید خود به زندگی میلیونها انسان «عادی» نگاه کرد و متوجه شد که اینها زندگی سادهای دارند، درد میکشند، اغلب در رنجاند اما زندگی را عزیز میشمارند؛ پس در این مردم ویژگیِ خاصی وجود دارد. این ویژگی ایمان به دینشان است و این ایمان به خدا که هر چند جای شک دارد و میتوان گفت بسیاری از اعمال و اندیشه های موجود در آن نادرست است، همان چیزیست که زندگی را ارزشمند میکند و ما را از پوچی نجات میدهد! به همین راحتی! تمام!
به گمانم نیازی به نقد یا رد کتاب نیست، خوانش خود کتاب به انسان نشان میدهد که روان انسان و وجودش، چقدر خوب میتواند فریبش دهد؛ بهگمانم سیر تحول فکری تولستوی و میزان اضطرابی که در اثر اندیشههایش پیدا کرده است (که قطعاً آدمی نمیتواند در تمام طول عمر آن را تحمل کند و در هر حال به «تکیهگاهی» نیاز مییابد)، میتواند بهخوبی توضیح دهد که چرا او ( و هر فرد دیگری در چنین مواقعی) به چنین نتیجهای (با این مفهوم: دست آویختن به یک مضمون، درست انگاشتن آن و تعریف کلی زندگی بر اسان آن) رسید.
کتاب فرایند ایمان آوردن نویسنده را طی چندین سال نشان میدهد؛ ایمان آوردنی صادقانه و عقلانی از نگاه خودش؛ از شک به همه چیز، نویسنده شروع میکند و متوجه میشود که همانگونه که کانت گفت، نمیشود با عقل مسئلۀ بود یا نبود خداوند را کاری کرد. چون نمیتوان بااطمینان گفت آفرینندهای است و پایۀ عقلی همه چیز سست است، زندگی پوچ میشود و چون پوچ شد، باید خود را نابود کرد؛ اما تولستوی بیشتر میاندیشد و به سراغ راههای مختلفی میرود و در نهایت متوجه میشود که راهبرد عقلی و منطقی در این مسئله راه به جایی نمیبرد و بنابراین نباید دیگر به دنبال جواب در اندیشه بود؛ پس چه کار باید کرد؟ نویسنده میگوید خود به زندگی میلیونها انسان «عادی» نگاه کرد و متوجه شد که اینها زندگی سادهای دارند، درد میکشند، اغلب در رنجاند اما زندگی را عزیز میشمارند؛ پس در این مردم ویژگیِ خاصی وجود دارد. این ویژگی ایمان به دینشان است و این ایمان به خدا که هر چند جای شک دارد و میتوان گفت بسیاری از اعمال و اندیشه های موجود در آن نادرست است، همان چیزیست که زندگی را ارزشمند میکند و ما را از پوچی نجات میدهد! به همین راحتی! تمام!
به گمانم نیازی به نقد یا رد کتاب نیست، خوانش خود کتاب به انسان نشان میدهد که روان انسان و وجودش، چقدر خوب میتواند فریبش دهد؛ بهگمانم سیر تحول فکری تولستوی و میزان اضطرابی که در اثر اندیشههایش پیدا کرده است (که قطعاً آدمی نمیتواند در تمام طول عمر آن را تحمل کند و در هر حال به «تکیهگاهی» نیاز مییابد)، میتواند بهخوبی توضیح دهد که چرا او ( و هر فرد دیگری در چنین مواقعی) به چنین نتیجهای (با این مفهوم: دست آویختن به یک مضمون، درست انگاشتن آن و تعریف کلی زندگی بر اسان آن) رسید.