A review by robertkhorsand
Prophet Song by Paul Lynch

5.0

Some books require patience to write about; however, 'Prophet Song' certainly does not fall into that category. The space and details created by Mr. Lynch are such that the reader is compelled to discuss the book immediately upon finishing it, or else risk losing the intricacies. Before saying anything else, I must caution eager readers awaiting to purchase and read this book to prepare themselves. Prepare yourself to confront the other side of this world, a dark and haunting realm that devours and destroys the souls of humans bit by bit, akin to a moray eel.

I immersed myself in 'Prophet Song' over the course of four days. The atmosphere of the book is very dark and oppressive, yet the reader cannot put it down. Once you begin reading the book, you become a member of Mr. Lynch's world, forced to live in this world. The tension of the story builds not instantly but gradually. In my opinion, this is one of the strengths of the author. If it were to reach its climax too quickly, the reader might discard the book due to the lack of mental stamina to continue. Mr. Lynch possesses a creative pen and skill. In this book, he writes in a manner reminiscent of Gabriel Garcia Marquez in 'The Autumn of the Patriarch.' Therefore, it is essential to note that there are no short sentences or paragraphs for pauses in the story; the narrative unfolds in very long sentences, sometimes spanning several pages. Although I admit that this narrative style may be bothersome for some readers.

I currently reside in England but hail from a country where the meaning of totalitarianism, war, self-destruction, populist behaviors, and poverty is well-known. Perhaps, for a significant portion of European readers, the story that Mr. Lynch narrates might seem ludicrous, but I have a suggestion for them: read Umberto Eco's 'Fascism' to understand his concerns, the concern of how he, the people of Europe, might go to sleep one night in Europe and wake up having lost everything they had the day before. In Mr. Lynch's story, the same concern as in Eco's work comes to life.

Close your eyes and imagine: you live in the heart of Europe. A place where democracy and human rights laws have given you the gift of peaceful living. One day, you wake up and see that the far-right extremists, whose beliefs have been suppressed for years, have risen, and a civil war has begun. With the onset of this war, worse than any other kind, poverty quickly grows, ruining people's lives. People die or disappear.

The story is set in Ireland, but the time period hasn't been clear yet. The main character, Eilish, is a microbiologist married to Larry, a teacher and union leader. They live with their four children and Eilish's elderly father with dementia. Everything begins on a seemingly calm night when two members of the 'GNSB' (a recently formed secret police by far-right extremists in Ireland) knock on the door and question her about Larry. I stop here without delving further into the plot to avoid spoilers. The protagonist of the story strives to preserve her family under extraordinary circumstances she never anticipated. She must make tough decisions and take significant actions, but do not forget, she is in a war, and in war, events do not unfold as people expect them to.

I, as a refugee, believe this book serves as a great wake-up call for those who indulge in sweet dreams. Those who have no understanding of the sorrows of war, bloodshed, totalitarianism, populism, asylum, and displacement. Wait, my intention is not to blame them. They are not at fault. As Albert Camus puts it, 'Nobody can understand the nights in prison until he has spent one night there.' That's why I consider this book to be a wake-up call. Hopefully, people around the world will awaken and comprehend what war truly means. So that when they hear the sound of war in some corner of the world, they won't sit silent and passive in their place. because, as Dr. Ferdinand Céline said, 'Nothing is worse than war.'

'Prophet Song' deserves the Booker Prize in 2023. I give this book a five-star recommendation and urge all my fellow book lovers to read it.

نسخه‌ی فارسی (فاقد محتوای افشا کننده):
مادام که شبی را در زندان نگذرانید، نمی‌توانید شب‌هایش را تصور کنید.
-بیگانه-آلبر کامو

در روزهای گذشته، از اینکه نخستین فارسی زبانی هستم که برای برنده‌ی جایزه‌ی ادبی بوکر در سال ۲۰۲۳ نقد فارسی می‌نویسم خوشحال و مفتخر بودم. اکنون اعتراف می‌کنم نوشتن به فارسی برای من دشوارتر از انگلیسی است. روز گذشته برایش به انگلیسی ریویوی مفصلی نوشته بودم، پس منشأ این دشواری قطعا عدم اطلاع نیست، بلکه به کلمات فارسی بر می‌گردد. کلماتی که انتخاب و جادوی ترکیب آن‌ها برای من دردآور است، هم برای من و هم برای آنان که درک می‌کنند.

در خیابان‌هایی قدم می‌زدم که چشم‌‌ جهانیان به آن‌ خیره بود. ده‌ها هواپیما در هر ساعت به فرودگاه حمد می‌نشست. توریست‌ها با رنگ پوست‌های متفاوت از نژادهای گوناگون برای تماشای جام جهانی فوتبال از نقاط مختلف کره‌ی خاکی به دوحه آمده، و با خنده و فریاد شوق در خیابان‌ها شلنگ می‌انداختند. ایرانی‌ها نیز بخشی از این مسافرها بودند. زن و مرد نداشت، شناختن آن‌ها برای من بسیار ساده بود. مگر می‌شود آدم هم‌‌وطن! صبر کنید، من کلمه‌ی «وطن» را به رسمیت نمی‌شناسم. پس اصلاح می‌کنم، «هم‌زبان‌های» خود را نشناسد؟
برای خود یک بازی ترتیب داده بودم، «بازی سگ شدن». بازی به این شکل بود که باید بو می‌کشیدم. چه را؟ ایرانی‌ها را. بو می‌کشیدم که پیدایشان کنم تا از آن‌ها فرار کنم. فرار کنم مبادا مامور باشند. زیاد بودند. ماموران حکومتی زیادی به همراه مسافران به دوحه سفر کرده بودند. با لباس‌های عادی، حتی با لباس‌هایی که اگر وصف کنم، باورتان نمی‌شود اما آن‌ها مامور بودند. برای چه آمده بودند؟ نمی‌دانم. کافی‌ست سفره‌ای پهن شود تا مفت‌خورها پیدایشان شود!
روزها از ترس آدم‌ها و شب‌ها از سایه‌ی خود فراری بودم. بلاتکلیفی امانم را بریده بود. من یک دونده بودم و تلاش می‌کردم با دویدن ذهن خود را آرام کنم اما مگر می‌شود درد را فراموش کرد؟منتظر بودم. منتظر ویبره‌ی تلفن همراه، منتظر رسیدن یک ایمیل و یا یک نامه. از کجا؟ از سازمانی بین‌المللی که وظیفه‌اش پیگیری وضعیت پناهجویان بود. مشکل من بزرگ بود. راه برگشتی وجود نداشت. جایی که در آن بلاتکلیف زندگی می‌کردم حیاط خلوت حکومت مستقر در سرزمین مادری‌ام بود. انتظار راه پس را می‌کشیدم. روزها فکر، شب‌ها فکر، به عبارتی همیشه فکر و خیال.
کمتر از دو ساعت تا بازی ایران و امریکا باقی مانده بود که ایمیلی دریافت کردم. از من خواسته شده بود نام پنج کشور از میان هجده کشوری که لیست شده بود را به ترتیب الویت خودم ترجیحا با رعایت دانستن زبان کشور مقصد انتخاب و برای آن‌ها ارسال کنم. زمانی برای فکر کردن نبود. پس در پاسخ ایمیل نوشتم : ۱-ایالات متحده امریکا ۲-کانادا ۳-انگلستان ۴-فرانسه ۵-نروژ
روزها و شب‌ها پشت هم می‌گذشتند و بلاتکلیفی ادامه داشت. دیگراز دیدن قیافه‌‌ی نحس‌شان در خیابان‌های دوحه خسته شده بودم، و تنها خوشحالی‌ام این بود که ایران خیلی سریع از مسابقات حذف شد و آدم بدها به کشور خود بازگشتند. تا آنکه شبی در جزیره مروارید نشسته بودم، پاهایم را داخل آب خلیج فارس تکان می‌دادم و با ماه گپ می‌زدم که گوشی لرزید. ایمیلی بود که می‌گفت فورا با رعایت نکات امنیتی پیوست ظرف ۲۴ ساعت به کنسولگری بریتانیا مراجعه کنم.
وقتی هواپیمای ایرباس قطرایرویز روی باند فرودگاه هیترو نشست، احساس عجیبی داشتم. من بودم و یک کوله پشتی و کشوری که نمی‌شناختمش. کشوری که الویت سوم من برای پناهندگی بود. نه آن‌که دوستش نداشته باشم چون از کودکی عاشق تیم ملی فوتبال انگلستان و باشگاه منچستریونایتد بودم اما این کشور و مردمانش غریبه بودند. کشوری که حتی خلیج فارس را هم نداشت تا غروب‌ها بروم و دست‌ و پاهایم را در آن فرو کنم و از این سوی آب مادرم را در آن سوی آب صدا کنم.
به همراه ماموری که برای استقبال از من آمده بود به هتلی رفتیم و پذیرش شدم. سازمان مربوطه برای ده شب اتاقی برایم رزرو کرده بود. در هتل سه وعده غذای رایگان به همراه اینترنت به من دادند. هر چند خودم مقداری پول که با کار در دوحه پس انداز کرده بودم را به همراه داشتم، اما اینجا دیگر ایران یا قطر نبود. اینجا یکی از گران‌ترین پایتخت‌های جهان بود و مخارج بالا. پس از دو روز استراحت، مراجعات به ادارات مختلف آغاز شد. بررسی توسط کمیسیون‌های اعصاب و روان، عقاید دینی و ... تا آنکه پس از گذشت نزدیک به چهار ماه، پس از انگشت نگاری و سایر ترتیبات قانونی، پاسپورت پناهندگی خود را با نامی جدید دریافت کردم. دیگر باید با نام و پاسپورتی جدید در دنیایی جدید که برایم غریبه بود، زندگی می‌کردم، اما از همان اول حس پرنده‌ای آزاد را داشتم.

آزاد که هرگونه می‌خواهم فکر کنم، هر چه می‌خواهم بنویسم، هر چه می‌خواهم بخوانم، هر چه می‌خواهم بخورم، هرچه می‌خواهم بنوشم، هر چه می‌خواهم بکنم و با هر کس که می‌خواهم بخوابم، بدون آنکه نگران باشم مشت آهنین حکومت به سمتم آید. آزادی زیباست و همان چیزی‌ست که بشر از روز خلقت به دنبال آن بوده است. حکومت‌ها در طول تاریخ به بهانه‌های مختلف و وضع قوانین مطبوع خود این حق اولیه را از هم‌نوعان خود سلب کرده و روح‌شان را کشته‌اند. از یک انسان بی‌روح چه چیزی باقی می‌ماند؟ پرنده‌ای رها بودم که آزادانه میان مردمان انگلستان پرواز می‌کردم. به آن‌ها لبخند می‌زدم و آن‌ها با لبخند پاسخم را می‌دادند اما آیا من به واسطه‌ی داشتن یک پاسپورت که به روی جلدش نوشته بود «قلمرو پادشاهی بریتانیای بزرگ و ایرلند شمالی» و بر خلاف پاسپورت بی‌ارزش کشوری که از آن می‌آمدم می‌توانستم به بیش از یکصد و پنجاه کشور جهان بدون ویزا سفر کنم، از نظر بومی‌ها هم‌وطن‌ حساب می‌شدم؟ پاسخی برایش نداشتم اما نژادپرست نبودند و من را میان خود پذیرفتند. با من دوست شدند و به من کار، پول و خانه دادند. «زنده‌گی» من تمام شده بود و جایش را به «زندگی» داده بود، و اکنون که مدتی بیش از یک‌سال از آمدنم می‌گذرد از انگلستان بابت تک‌تک چیزهایی که با مهر به من بخشید قدردان و سپاسگذارم.
این قصه‌ی پر غصه‌ی زندگی من بود، اما آیا زندگی تمام پناهنده‌ها به مانند من ختم به خیر می‌شود؟ یا مال‌شان به سرقت رفته و جا‌ن‌شان در دریاها خوراک ما‌هی‌ها و در خشکی خوراک کرم‌های خاکی می‌شود؟ اصلا زندگی من غصه دارد یا زندگی آن‌ها؟ لبنانی‌ها، سوری‌ها، عراقی‌ها، افغانستانی‌ها(این مورد را لازم به توضیح می‌دانم که: منظورم پناهندگان قانونی افغانستان است، قویا معتقدم چند میلیون مهاجر غیرقانونی افغانستان که وارد ایران شده‌‌اند، بدون پرداخت مالیات همانند زالو مشغول مکیدن اندک منابع کشور و سهم مردم فقیر ایران هستند و خود را به حکومت معرفی نمی‌کنند باید هر چه سریعتر از ایران اخراج شوند چون جان و مال مردم ایران را تهدید می‌کنند)، فلسطینی‌ها و ... . من حرف و درد این پناهنده‌ها را می‌فهمم، چون جنگ، خون‌ریزی، دیکتاتوری، سانسور، خفقان، زندان، شکنجه و مرگ را می‌شناسم، اما آیا اروپایی‌ها و امریکایی‌ها حقیقتا می‌فهمند پناهنده کیست و چرا به بدترین اشکال ممکن جانش را به خطر مرگ می‌اندازد تا به
کشوری دیگر پناه ببرد؟
صرف نظر از بررسی‌های ادبی، فکر می‌کنم کتاب‌ آقای لینچ بسیار با ارزش است. با ارزش از آن جهت که می‌تواند تلنگر بزرگی باشد برای عده‌ی زیادی از مردمان اروپا و امریکا که در سایه‌ی دولت‌های دموکراتیک در کمال امنیت و آرامش به دور از تجربه‌های سیاه مردمان خاورمیانه زندگی می‌کنند و درد و رنج این مردمان برایشان صرفا یک خبر مفرح و اکشن در شبکه‌های خبری است. تازه اگر اهل تماشای خبر باشند و گرنه میلیون‌ها نفر هستند که اگر نام ایران و کشورهای نام‌برده را به آن‌ها بگویید حتی نمی‌توانند محل کشور را روی کره‌ی زمین با دست نشان دهند.
حدودا شش ماه قبل کتابی با عنوان «فاشیسم» از استاد فرهیخته و والامقام «اومبرتو اکو» خوانده بودم، که ایشان در این کتاب دغدغه داشت. دغدغه‌ی خود و مردم اروپا را که نباید فکر کنند دیگر زمانه گذشته است و آن‌ها از خطر فاشیسم در امان هستند. چرا؟ چون ممکن است شبی در آرامش بخوابند و روز بعد راست افراطی در کشورهایشان قدرت را قبضه کرده و در یک چشم بر هم زدن، تمام حقوق بشری که سال‌ها زیر سایه‌اش با امنیت و آرامش زیسته‌اند را به سادگی پامال کنند.
حقیر این کتاب را به تعبیری پرداختی قوی به دغدغه‌ی آقای اکو می‌دانم. داستان کتاب از آن‌جایی آغاز می‌شود که در شبی آرام در کشور ایرلند، دو مامور از پلیس مخفی که به تازگی توسط راست افراطی تشکیل شده است، زنگ خانه‌ای را می‌زنند. ایلیش(شخصیت اصلی-قهرمان داستان) که مایکروبایولوژیست و همسر یک معلم و یکی از رهبران اتحادیه‌ی کارگری است، درب خانه را وا می‌کند و با بازجویی ماموران که در مورد همسرش سوالاتی می‌پرسند روبرو می‌شود. نیت به اسپویل داستان ندارم و از روی وقایع می‌پرم اما جنگ داخلی در کشوری دموکراتیک درگرفته است و آدم‌ها در آن یا غیب یا کشته می‌شوند. ایلیش به عنوان یک زن می‌خواهد خانواده‌اش که شامل چهار فرزند و یک پدر که مبتلا به بیماری زوال عقل است را حفظ کند، اما راهش چیست؟ آیا باید بماند و هر روز با خطر کشته یا دستگیر شدن فرزندانش کنار بیاید یا از کشور بگریزد؟ اگر بخواهد بماند چگونه در این فقری که به سرعت به موجب جنگ داخلی ریشه دوانده زندگی را بچرخاند و اگر بخواهد از کشور برود چگونه می‌تواند فرار کند؟

فرض می‌گیریم که بتواند فرار کند، مگر دل کندن آسان است؟ دل کندن از خانه، آدم‌هایی که یک عمر در کنارشان می‌زیست، خانواده و ... فرض می‌کنیم که با این موضوع نیز کنار آید، مگر رفتن به این سادگی‌هاست؟ خیر، بلکه عزم سفر به معنای آغاز دشواری‌هاست.
در آخر می‌خواهم کمی از فرم روایت و سبک قلم‌ آقای لینچ صحبت کنم. من کلاه خود را برای آقای لینچ از سر برداشته و ایستاده تشویقش می‌کنم. معتقدم ایشان در شکل روایت داستان با تبحر جا پای بزرگانی هم‌چون عالی‌جنابان مارکز و فاکنر گذاشته‌ است. اگر بخواهم صادق باشم، با شناختی که از روحیه‌ی کتاب‌خوان‌های فارسی زبان و انگلیسی‌‌زبان دارم، به خاطر شکل و فرم روایت داستان، این کتاب مورد دلخواه شاید نیمی از آن‌ها نباشد. جملاتی بسیار بلند که طول‌شان به صفحه‌ها می‌رسد و ساختاری بدون پاراگراف و نقاط توقف، قطعا مورد پسند آن‌ها نیست، اما معتقدم گاهی لازم است. لازم است چون اگر به آن شکل روایت نشود، قدرت تفهیم خود را از دست می‌دهد. می‌شود یک انشا به قلم یک بچه‌ی مدرسه‌ای که چیزی برای ارائه ندارد. سال گذشته چنین شکل از یک روایت را در «خزان خودکامه» از گابریل گارسیا مارکز، یکی از نویسندگان محبوبم خوانده بودم که خواندنش اگر نگویم دشوار باید اعتراف کنم خسته کننده بود. آقای لینچ در این کتاب سطح تنش را کم کم بالا می‌برد و خواننده را با وجود دنیایی سیاه و رعب‌آور که برای اهل کتاب یادآور دنیای جورج ارول است، پای کتاب نگاه می‌دارد. نویسنده‌ی جوان به خوبی می‌داند خواننده در چه زمانی و در کجا ممکن است از خواندن خسته شود، درست در همان نقطه دست از روایت اصل داستان می‌کشد و به جزئیات می‌پردازد تا ذهن و روح خواننده را کمی آرام کند، و این نمایانگر چیزی نیست جز قدرت قلم نویسنده و تسلط کامل او بر داستانش و صدالبته شناخت او از جامعه‌ی کتاب‌خوان.

به عنوان حرف آخر، از دید من آواز پیامبر لیاقت جایزه‌ی بوکر، ستایش‌‌ها و تحسین‌ بزرگان ادبیات را داشت. بنابراین ضمن آن‌که پنج ستاره برایش درج و آن‌را در لیست کتاب‌های محبوبم طبقه بندی کردم، خواندن این کتاب با ارزش را با ذکر یک نکته به تمام دوست‌های کتاب‌خوانم پیشنهاد می‌کنم:
آقای لینچ همانند آقای جویس یک ایرلندی است، اما در کتابش از پیچیدگی‌های ادبی قلم آقای جویس و همچنین کلمات و اصطلاحاتی که دود از سر خواننده بلند می‌کند خبری نیست. سن و جوانی آقای لینچ را فراموش نکنید، او فقط چهل و شش سال دارد و زبان که به مانند یک رود روان است، در گذر زمان آسان‌تر شده است. بنابراین فکر نکنید خواندن آواز پیامبر به مانند خواندن «یولیسیز» سخت و جان‌کاه خواهد بود، اگر مهارت مطالعه‌ی رمان‌های امروزی به زبان انگلیسی را دارید، برای مطالعه‌ی این کتاب مشکلی نخواهید داشت.

دوازدهم آذرماه یک‌هزار و چهارصد و دو