Scan barcode
zidaneabdollahi's reviews
170 reviews
آخرین انار دنیا by Bachtyar Ali
5.0
بنظر من رسالت هر نویسنده ای در درجۀ اول نشان دادن واقعیت های جامعۀ خویش به جهانیان و کمک به جامعۀ خود با قلمش است؛ در درجۀ بعد باید به این توجه کند که چگونه با جهانیان ، درباب تفکراتش سخن گوید؛ بختیار علی بسیار خوب و شایسته توانسته این وظیفه را به انجام برساند؛ نگاهِ ضد جنگ بختیار علی به خوبی نشان دهندۀ خستگی ملت کرد از ظلم های متعدد خارجیست؛ در اوج داستان، بنظرم هر کردی چون من اشک امانش را بریده است؛ و این بنظر من شاهکار بختیار علی است؛ که توانسته کاری کند هم مردم خود کردستان زبان به تحسین این اثر بگشایند و هم آنکه توانسته با زبان رئالیسم جادویی توجه جهان را به ابری سیاه و ترسناک که بر این خاک سایه انداخته، جلب کند! اما تنها نگاه ضد جنگ این اثر شایستۀ تقدیر نیست، بلکه آنچه در کنار آن جلب توجه میکند نگاه رمانتیک و سرشار از احساس بختیار علی به مقولۀ عشق است! عشق محمد دل شیشه ای به دوخواهر، عشق مظفرصبحگاهی به فرزندش سریاس، عشق دوستانۀ بین سریاس و محمد دل شیشه ای ودیگر رفقایشان! این شیوۀ نگاه به عشق در کنار سخنانی که نویسنده در قالب شخصت اول داستان به ما عرضه میکند واقعا شایستۀ تقدیر از این اثر است.
هویت by Milan Kundera, پرویز همایونپور
4.0
هویت (نشر قطره/ پرویز همایون پور): کوندرا به حرفش عمل کرده! او که اعتقاد دارد در هر کتابی باید سخن تازه ای گفت، حرف تازه اش را در قالب جدیدی از رمان و داستان بیان کند. مثل دیگر کتابهایش، کوندرا تا جایی که توانسته به کاویدن لایه های شخصیتی کاراکترهای داستانش پرداخته اما شاید آنچه در این کتاب بیش از هر چیزی جلب توجه میکند، مسئلۀ توهم است؛ نویسنده نشان داده که مرز خیال و واقعیت گاهی آنچنان که در ذهنمان حک شده مشخص نیست! در خلال داستان، نویسنده سخنانی را از زبان شخصیت ها بیان می کند که واقعا انسان را به تعمق وامیدارد و این تنها ویژگی این کتاب کوندرا نیست، در سایر کتابهایش نیز این مشهود است: اینکه خواننده، کتاب را نه بخاطر دانستن ادامۀ داستان بلکه برای شنیدن سخنان بیشتر از تفکرات شخصیت ها میخواند و گاهی حتی از ظرف زمان هم خارج میشود و آنقدر به خواندن ادامه میدهد که متوجه میشود تمام شد! نگاه نویسنده در این اثر به عشق جذاب است، اینکه برخلاف آنچه می اندیشیم حتی اگر دو نفر با هم باشند، به یکدیگر وابستگی کامل داشته باشند و دنیایشان بدون یکدیگر معنا پیدا نکند، بازهم درکنار هم و از وجود هم رنج می بینند و چه بسا شاید همین رنج است که آنان را در کنار هم نگه داشته است!
لولیتا by Vladimir Nabokov
4.0
لو، لی، تا: نوک زبان در سفری سه گامی از کام دهان به سمت پایین می آید و در گام سومش به پشت دندان ضربه میزند!
از رمانی که شخصی اصلیش اینگونه زیبا و دقیق با توصیف نام معشوقش، داستان زندگیش را شروع به روایت میکند چه انتظاری جز اینکه خواننده شیفته اش شود، باید داشت؟! مسئلۀ این کتاب فقط گفتن عده ای توصیفات جنسی یا سخنانی تابو نیست؛ آری، بن مایۀ داستان عشق و شهوت یک پیرمرد به دخترکیست، اما ماجرا فقط همین نیست؛ نمیتوان گفت شخصیت های داستان نماد افراد مختلفی از جامعه اند چون به گفتۀ خود ناباکوف، از سمبل ها بیزار است، بلکۀ بنظر من نویسنده میخواهد ذات قضاوتگر خواننده را به رخش بکشد! مگر میشود کتاب را خواند و از هامبرت هامبرت (شخصیت اصلی و راوی داستان) به خاطر کارهایش متنفر نشد؟! اما مگر میشود دل به حالش نسوزاند؟!آری همۀ ما خوانندگان قضاوتش میکنیم و از بوی تعفن افکارش چهره در هم می نهیم، اما آیا خودمان آنقدرها پاک هستیم؟! شاید مانند او نباشیم، اما اگر ذات واقعیمان آشکار شود آیا کارهای هم سطحِ چنینی عملی نکرده ایم؟!( البته لطفا منظورم را تنها برای نگاه جنسی به یک دخترک پاک وساده در نظر نگیرید!) در پایان کتاب که ناباکوف خود دربارۀ داستان توضیحی میدهد، درجایی مینوسید که یکی از ناشران اعتراض کرده که چرا در کتاب شخصیت خوبی نیست؟! همین نکته که بنظر فلان ناشر آن زمان بد است، نقطه ای قوت برای داستان است! اینکه همۀ ما انسانها بدیم... همه مملو هستیم از ویژگیهایی که خود ما در دیگران آنها را ناپسند و زشت میپنداریم! و این یعنی هنر ناباکوف.
طی مطالعۀ هفتاد صفحۀ آخر کتاب، که همزمان موسیقی «مرثیه ای برای یک رویا» را گوش میدادم، تک تک کلمات اغوایم میکردند و به فکر وامیداشتند؛ جادوی اینکه برای شخصیتی که همین چند صفحه پیش از آن متنفر بودی ناگهان دل میسوزانی و بیشتر متوجه میشوی که همه حق دارند و هیچکس حق ندارد!
حتی برای کسی که در تمام طول داستان با تنفری خاص از آن صحبت میشد (منظورم کیو یا کلرکوئلتی است)، هنگامی که زیر شلیک متوالی گلوله ها سعی میکرد از پله ها بالا رود، ناراحت و غمگین شدم! و اینگونه است که ناباکوف احساسات را در خواننده برمی انگیزاند...
برخلاف جنایت و مکافات دایساتوفسکی، در اینجا نقش اول، نه عذاب وجدان میگیرد و نه از کردۀ خودش پشیمان می شود! بلکه تا جایی که میتواند به کارهایش ادامه میدهد (تازمانی که معشوقش فرار میکند) و حتی زمانی که دوباره او را میبیند، از او درخواست میکند که دوباره به آن کار شنیع (البته نه از نظر دخترک و او!) ادامه دهد و اینجا بود که متوجه شدم عشق همیشه پاک نیست؛ در درونم صدایی این اعتراض را میکند که این که عشق نیست بلکه شهوتی افسارگسیخته و کثیف است! اما خودم نیز پاسخ میدهم مگر عشق چیست؟ عشق در هر انسانی تابع تمایلات و شهوتش است و نمیشود گفت اگر من آن شخصیت خیالی هامبرت هامبرت نبودم مانند او نمیشدم! البته اینها همه نظرند و شاید هدف کتاب نیز همین باشد... که غبار تعصبات را از ذهن بزدایم و بیشتر بیندیشم.
از رمانی که شخصی اصلیش اینگونه زیبا و دقیق با توصیف نام معشوقش، داستان زندگیش را شروع به روایت میکند چه انتظاری جز اینکه خواننده شیفته اش شود، باید داشت؟! مسئلۀ این کتاب فقط گفتن عده ای توصیفات جنسی یا سخنانی تابو نیست؛ آری، بن مایۀ داستان عشق و شهوت یک پیرمرد به دخترکیست، اما ماجرا فقط همین نیست؛ نمیتوان گفت شخصیت های داستان نماد افراد مختلفی از جامعه اند چون به گفتۀ خود ناباکوف، از سمبل ها بیزار است، بلکۀ بنظر من نویسنده میخواهد ذات قضاوتگر خواننده را به رخش بکشد! مگر میشود کتاب را خواند و از هامبرت هامبرت (شخصیت اصلی و راوی داستان) به خاطر کارهایش متنفر نشد؟! اما مگر میشود دل به حالش نسوزاند؟!آری همۀ ما خوانندگان قضاوتش میکنیم و از بوی تعفن افکارش چهره در هم می نهیم، اما آیا خودمان آنقدرها پاک هستیم؟! شاید مانند او نباشیم، اما اگر ذات واقعیمان آشکار شود آیا کارهای هم سطحِ چنینی عملی نکرده ایم؟!( البته لطفا منظورم را تنها برای نگاه جنسی به یک دخترک پاک وساده در نظر نگیرید!) در پایان کتاب که ناباکوف خود دربارۀ داستان توضیحی میدهد، درجایی مینوسید که یکی از ناشران اعتراض کرده که چرا در کتاب شخصیت خوبی نیست؟! همین نکته که بنظر فلان ناشر آن زمان بد است، نقطه ای قوت برای داستان است! اینکه همۀ ما انسانها بدیم... همه مملو هستیم از ویژگیهایی که خود ما در دیگران آنها را ناپسند و زشت میپنداریم! و این یعنی هنر ناباکوف.
طی مطالعۀ هفتاد صفحۀ آخر کتاب، که همزمان موسیقی «مرثیه ای برای یک رویا» را گوش میدادم، تک تک کلمات اغوایم میکردند و به فکر وامیداشتند؛ جادوی اینکه برای شخصیتی که همین چند صفحه پیش از آن متنفر بودی ناگهان دل میسوزانی و بیشتر متوجه میشوی که همه حق دارند و هیچکس حق ندارد!
حتی برای کسی که در تمام طول داستان با تنفری خاص از آن صحبت میشد (منظورم کیو یا کلرکوئلتی است)، هنگامی که زیر شلیک متوالی گلوله ها سعی میکرد از پله ها بالا رود، ناراحت و غمگین شدم! و اینگونه است که ناباکوف احساسات را در خواننده برمی انگیزاند...
برخلاف جنایت و مکافات دایساتوفسکی، در اینجا نقش اول، نه عذاب وجدان میگیرد و نه از کردۀ خودش پشیمان می شود! بلکه تا جایی که میتواند به کارهایش ادامه میدهد (تازمانی که معشوقش فرار میکند) و حتی زمانی که دوباره او را میبیند، از او درخواست میکند که دوباره به آن کار شنیع (البته نه از نظر دخترک و او!) ادامه دهد و اینجا بود که متوجه شدم عشق همیشه پاک نیست؛ در درونم صدایی این اعتراض را میکند که این که عشق نیست بلکه شهوتی افسارگسیخته و کثیف است! اما خودم نیز پاسخ میدهم مگر عشق چیست؟ عشق در هر انسانی تابع تمایلات و شهوتش است و نمیشود گفت اگر من آن شخصیت خیالی هامبرت هامبرت نبودم مانند او نمیشدم! البته اینها همه نظرند و شاید هدف کتاب نیز همین باشد... که غبار تعصبات را از ذهن بزدایم و بیشتر بیندیشم.